روزانه های مدیریت!

ممکن است شما از شکست خوردن نا امید و مایوس شوید ولی اگر امتحان نکنید، فنا خواهید

روزانه های مدیریت!

ممکن است شما از شکست خوردن نا امید و مایوس شوید ولی اگر امتحان نکنید، فنا خواهید

چرا قدبلندها درآمد بیشتری دارند؟

استیون لندزبرگ
مترجم: قادر متبسم
اقتصاددان‌ها مدت‌ها است که پی برده‌اند بلندقد‌ها درآمد بیشتری دارند. آنها با چندین مطالعه به این نتیجه رسیده‌اند که هر اینچ قد اضافه می‌تواند به معنای سالی هزار دلار درآمد بیشتر باشد، البته اگر سطح تحصیل را برابر فرض کنیم. اگر شما قدتان 6 فوت است، احتمالا با برابر بودن سایر شرایط از آن کوتوله 5 و نیم فوتی که ته سالن ایستاده است سالی 6 هزار دلار بیشتر درآمد دارید. (پیش‌تر مطالب مشابهی درباره رابطه زیبایی و درآمد و وزن و درآمد هم مطرح شده بود.)

به این ترتیب به نظر می‌رسد که طول قامت هم مثل جنسیت و نژاد در تعیین سطح دستمزد دخیل است و نقش آن برای مردها و زن‌ها یکسان است. حتی در میان دوقلوهای زن (که از قضا قدشان بیش از آنکه شما انتظار دارید متفاوت است) خواهر بلندقامت‌تر به طور متوسط درآمد بیشتری از دیگری دارد.
قد نه تنها بر درآمد تاثیرگذار است، بلکه شانس رسیدن به مدیریت را هم تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. خود من وقتی در هیات‌مدیره یک شرکت نسبتا بزرگ کار می‌کردم، معمولا نیمی از بحث‌ها را که روی پرده اسکرین نمایش داده می‌شد از دست می‌دادم، چون نمی‌توانستم از بالای سر همکاران قدبلندم ببینم. همه آنها برخلاف من دارای سابقه طولانی موفقیت در دنیای بیزینس بودند. از 43 رییس‌جمهور آمریکا تنها پنج‌تا از آنها کمتر از متوسط قد داشته است و آخرین آنها هم بنجامین هریسون بود که در 1888 رییس‌جمهور شد. (سه نفر دیگر، آخرین‌شان جیمی کارتر، طول قامت‌شان تنها یک هوا زیر متوسط بوده است.) اکثریت روسای جمهور چندین اینچ بالاتر از میانگین بوده‌اند که پنج تن از بلندقدترین‌های آنها عبارتند از: آبراهام لینکلن، لیندون جانسون، بیل کلینتون، توماس جفرسون و فرانکلین روزولت – که یعنی طول قامت نه تنها موفقیت انتخاباتی بلکه توان تاثیر‌گذاری بر قانون اساسی را نیز تحت شعاع قرار می‌دهد.
بنابراین ماجرا چیست؟ چرا آسمان‌خراش‌ها علاوه بر قامت در مرتبه هم از کوتاه‌ها پیشی می‌گیرند؟ بلندی احترام می‌آورد و به همین خاطر بلندقدها ثروتمند می‌شوند؟ یا اینکه از آنجا که بلندی اعتماد به نفس می‌آورد بلندقدها بهتر خودشان را ابراز می‌کنند؟ به عبارت دیگر، موفقیت قدبلندها به خاطر نوع نگاه دیگران به آنها است، یا اعتمادی که به خودشان دارند؟ به نظر از آن سوال‌ها می‌رسد که می‌توانید سال‌ها درباره‌اش بحث کنید و به جایی هم نرسید، اما سه اقتصاددان زیرک این بحث را به جایی رسانده‌اند. نیکولا پریسکو، اندی پستلویت و دن سیلورمن از دانشگاه پنسیلوانیا به یک یافته کلیدی رسیده‌اند: بلندقدهایی که زمان مدرسه قدکوتاه بوده‌اند درآمدشان مثل قدکوتاه‌ها است، در حالی که کوتاه‌قدهایی که در مدرسه بلند محسوب می‌شده‌اند مثل بلندقدها درآمد دارند.
به نظر خیلی بحث را روشن می‌کند. چون عجیب به نظر می‌رسد که کارفرمایی بخواهد رو حساب بلندی گذشته به کسی مزد بیشتر بدهد. اگر نوجوانان بلند، در آینده درآمد بالاتری می‌گیرند، احتمالا به دلیلی غیر از نظر شخصی کارفرما است. این سه اقتصاددان معتقدند که این دلیل اعتماد به نفس است. بچه‌هایی که در مدرسه بلندند یاد می‌گیرند که به خودشان به چشم رییس نگاه کنند و این عادت فکری حتی وقتی رشدشان متوقف می‌شود هم با آنها باقی است. اگر اعتماد به نفس نباشد، چه می‌تواند باشد؟ آیا بچه‌های بلندقد تغذیه بهتری داشته‌اند؟ خانواده‌هایشان ثروتمندترند یا والدین باسوادتری دارند؟ باهوش ترند؟ تک‌تک این فرضیه‌ها را اقتصاددانان بررسی کرده و خط ابطال روی‌شان کشیدند. فقط اعتماد به نفس، آن هم به‌ویژه اعتماد به نفس در نوجوانی باقی می‌ماند. قد در سنین 7 یا 11 سالگی به نظر هیچ اثری بر درآمد آینده ندارد، اما در سن 16 سالگی چرا، خیلی تاثیرگذار است. اما چرا اینطور است؟ شاید به این دلیل که اعتماد به نفس زمانی که بدست آمد دیگر باقی می‌ماند. اقتصاددان‌ها می‌گویند بعد از آنکه عواملی نظیر «سن، قد، منطقه زندگی و پیشینه خانوادگی» را در نظر گرفته اند، عضویت در فعالیت‌های قهرمانی 11.4 درصد و عضویت در سایر فعالیت‌های گروهی 5.1 درصد درآمد آینده افراد را افزایش می‌دهد. البته این عوامل توضیح‌دهنده تمام تفاوت‌های درآمدی نوجوانان قدبلند نیست. می‌توان جهت علیت را هم معکوس کرد: شاید اعتماد به نفس نباشد که شما را به باشگاه شطرنج می‌کشد، شاید موفقیت در شطرنج باشد که به شما اعتماد به نفس می‌دهد. آنچه ما می‌دانیم این است که بچه‌های کوتاه قد کمتر در فعالیت‌های فوق برنامه شرکت می‌کنند و این فعالیت‌ها نقش عمده در موفقیت آتی زندگی دارد. آیا دلیل آزادی برده‌ها توسط لینکلن و دروغ گفتن کلینتون در برابر هیات عالی قضایی این بوده که در کودکی یاد گرفته بودند می‌توانند به خاطر قدشان بر دیگران مسلط شوند؟ بی‌شک به این سادگی‌ها نیست، اما به لطف تحقیق این سه اقتصاددان ما حالا خیلی بیشتر در این باره می‌دانیم.

دست‌نیافتنی‌ترین قضیه اقتصادی

منبع: فریمن آنلاین
مانوئل اف آیااو
مترجم: احسان فاضل
اکثر تفاسیری که در مورد تقسیم کار وجود دارند، در واقع تفاسیری هستند که افزایش بهره‌وری را ناشی از تخصص می‌دانند. مثال رایج در این زمینه، کارخانه سوزن‌سازی است که توسط آدام اسمیت در کتاب ثروت ملل بیان شده است. جایی که هر کارگر به این دلیل که روی یک زمینه کاری تمرکز می‌کند‌ با کارآیی بیشتری تولید خواهد کرد.


اما افزایش رفاه به دلیل تقسیم کار باید مستقیما بر پایه مزیت‌های خودش تفسیر شود. یعنی با این فرض که هیچ ادعایی در افزایش بهره‌وری فردی ندارد. آنچه که باید توضیح داده شود این است که چه طور تقسیم کار به تنهایی بهره‌وری جمعی و نه فردی را افزایش می‌دهد. حال چه با یک جامعه بدوی سر و کار داشته باشیم چه با یک جامعه صنعتی. همچنین باید توضیح دهیم که چگونه تقسیم کار به صورت خودکار اتفاق می‌افتد و بدون یک تبیین منطقی از پیش تعیین شده رشد می‌یابد و چه مکانیزم‌هایی مردم را در ارتباط با بهینه‌سازی و رفاهشان به واسطه تقسیم کار در خانواده، گروه و حتی جهان آگاهی می‌بخشد و آنها را تشویق به تقسیم کار می‌کند. (نیروی خودانگیز و درک دیر هنگام، در مورد خیلی از دیگر پدیده‌های اقتصادی همچون پول رایج است؛ تا این که اخیرا توسط اقتصاددانان توضیح داده شده‌اند. اگرچه آنها برای‌ هزاران سال برقرار بوده‌اند. )
یک تفسیر از تقسیم کار که بارها نیز تکرار شده، اظهار نظر اسمیت در مورد «میل طبیعی به معامله کردن، تهاتر و معامله پول» است. در واقع میل بشری درست وارونه است: مردم ترجیح می‌دهند تا مستقل و بی‌نیاز باشند و به این خاطر نیز معامله می‌کنند که دریافته‌اند به واسطه این کار در موقعیت بهتری قرار خواهند گرفت. آنها به طور ذهنی تصمیم می‌گیرند که در مورد چه کالایی آنچه که کسب می‌کنند از آنچه از دست می‌دهند بیشتر است. بنابراین مردم هزینه وابستگی بیشتر به یکدیگر را برای قرار گرفتن در یک موقعیت بهتر می‌پذیرند. اگر مردم فکر کنند که با انجام معامله در انواع مختلف آن در وضع بدتری قرار خواهند گرفت، آنگاه هیچ‌گونه تمایلی به این کار وجود نخواهد داشت. به بیان دیگر، به درستی نفع شخصی، عامل پیش‌برنده معامله تشخیص داده شده است.
تفسیر تقسیم کار که به هزینه نسبی معروف است، در متون درسی اقتصاد مرسوم تا اندازه زیادی انحصارا برای توضیح تجارت بین‌الملل به کار برده شده است. اما تجارت بین‌الملل تنها یک مورد خاص از اصلی است که خیلی از پدیده‌ها را تبیین می‌کند حتی پدیده‌هایی که شامل مسائل اجتماعی نیز می‌شوند. به دلیل دلالت‌های زیاد این اصل که مورد غفلت نیز واقع شده‌اند، قانون هزینه نسبی قاعده‌ای است که سزاوار توجه بیشتری، مخصوصا در متون درسی اقتصادی است؛ چرا که جوهر مابقی مطالب درسی در کتب علم اقتصاد، چیزی بیش از بسط این موضوع نیست که چگونه تقسیم کار به طور خودکار توسط قیمت‌های بازار، پول و... هماهنگ می‌شود. متاسفانه در اکثریت قریب به اتفاق کتاب‌های درسی، تقسیم کار فرض شده و مسلم در نظر گرفته می‌شود. بنابراین غیر‌منتظره نیست که دانشجویان معدودی پیدا می‌شوند که بتوانند بدون متوسل شدن به افزایش بهره‌وری ناشی از تخصص، توضیح دهند که چگونه مردم از طریق معامله منتفع می‌شوند.
بعضی تفاسیر در مورد معامله، به این واقعیت اشاره می‌کنند که مردم در ارزیابی‌های ذهنی خود در مورد موضوع معامله تفاوت قائل می‌شوند و در نتیجه وقتی دادوستد می‌کنند از آن چیزی چشم‌پوشی می‌کنند که ارزش آن را از آنچه که به دست می‌آورند کمتر برآورد کرده‌اند؛ اما در این تفاسیر مقدار ستانده فیزیکی افزایش نمی‌یابد، فقط دست به دست می‌شود. به ما گفته نمی‌شود که چگونه تقسیم کار به تنهایی ستانده ارزش‌گذاری‌ شده حقیقی را بدون افزایش در بهره‌وری فردی افزایش می‌دهد. پس بیایید یک مثال را با اعداد ساده بررسی کنیم.
دو فرد را در بدترین شرایط ممکن در نظر بگیرید: یک فرد در تولید هر چیز از دیگری کارآیی کمتری دارد. این فرض برای اینکه چرا کسی که کارآیی کمتری در تولید دارد با کسی که کارآتر است همکاری می‌کند، ضروری است. (همانطور که روشن خواهد شد، تنها استثناء، موردی خواهد بود که فرد اول در مورد تمامی وظایفش به یکسان بهتر عمل کند). پیتر و پل فقط به قرص نان(ن) و لباس(ل) احتیاج دارند. پیتر نان را دو برابر سریع‌تر و لباس را سه برابر سریع‌تر از پل تولید می‌کند. در نظر داشته باشید که برتری پیتر بر پل در تولید لباس بیشتر از نان است. این موضوع مزیت نسبی را بیان می‌کند. (در مقابل مزیت مطلق)
حال بیایید ببینیم چه ‌اندازه تغییرات در هزینه نسبی به فعالیت این دو تولید‌کننده جهت می‌دهد. با توجه به نتایج، ما فرض می‌کنیم که بهره‌وری تولید این دو به دلیل تقسیم کار یا تخصصی شدن افزایش پیدا نمی‌کند. ما بهره‌وری را برای هر کدام با توجه به تعداد قرص‌های نان و تعداد لباس‌هایی که می‌توانند در 24 ساعت تولید کنند، نشان خواهیم داد. (همان طور که میزس نوشته است: قضیه هزینه نسبی... با ارزش یا قیمت‌ها سروکار ندارد... ما می‌توانیم خودمان را تنها با مقایسه داده و ستانده فیزیکی قانع کنیم).

توجه داشته باشید که نرخ جانشینی (یا هزینه فرصت) متفاوت است. برای پیتر یک لباس مساوی است با 2 قرص نان، یعنی، در زمانی که او مشغول تولید یک لباس است؛ می‌تواند 2 قرص نان تولید کند. یا به عبارتی هزینه‌ فرصت یک لباس مساوی با 2 قرص نان است. با همین معیار، پل از 3 قرص نان برای هر لباسی که تولید می‌کند، چشم می‌پوشد. این اختلاف در هزینه فرصت، یک عامل بالقوه را برای منافع حاصل از تجارت برای هر دو طرف مبادله تبیین می‌کند. حال بیایید نتایج همکاری پل و پیتر را مقایسه کنیم.

نتیجه اصلا بد نیست: تولید تحت شرایط تقسیم کار معادل 2قرص نان بدون هیچ تغییری در بهره‌وری فردی یا ساعات کل، افزایش یافته است. تنها تغییری که صورت گرفته این است که آنها روشی را که در آن زمان کار را با توجه به مزیت نسبی تخصیص می‌دادند تغییر داده‌اند. حال پیتر لباس‌های بیشتری از قبل دارد و پل نان بیشتری. که این موضوع برایشان فرصت‌هایی برای مبادله ایجاد می‌کند حال پل می‌تواند 5 قرص از نان‌هایش را با 2 عدد از لباس‌های پیتر مبادله کند. که در نتیجه برای هر کدامشان همانند شرایط فقدان تقسیم کار، تعداد یکسانی لباس باقی می‌ماند، اما با این تفاوت که تعداد قرص‌های نان بیشتری در عوض همان تلاش قبلی بر جای می‌ماند. در نتیجه موقعیت هر یک از قبل بهتر می‌شود.
ما همچنین می‌توانیم به این تصویر از منظر منافع حاصل از نظر زمان نیز بنگریم. برای پیتر، تولید یک قرص نان بیشتر، یک ساعت وقت می‌گیرد (زمانی که برای پخت لازم است). برای پل، تولید هر قرص نان 2 ساعت وقت می‌برد. حال آنها می‌توانند این زمان را صرف اهدافی کنند که قبلا مجبور به چشم‌پوشی از آنها بودند و اگر ما منافع زمانی در مبادله را بر حسب لباس تبیین کنیم، پیتر یک‌دوم لباس و پل یک‌سوم لباس منتفع خواهند شد. دقت کنید که منافع مربوطه با توجه به چگونگی اندازه‌گیریشان تغییر خواهد کرد. اگر ما آنها را با نان اندازه بگیریم، نفع حاصله برای دو طرف مبادله مساوی خواهد شد. اگر آنها را بر حسب ساعت بسنجیم، پل نفع بیشتری می‌برد و اگر لباس را مبنا قرار دهیم، پیتر فایده بیشتری کسب می‌کند. آیا یک روش اندازه‌گیری معقول و بی‌طرف برای اندازه‌گیری منفعت حاصل از مبادله وجود دارد؟
مسلما مبادله به این دلیل که مردم این تمرین را در نظر می‌گیرند، اتفاق نمی‌افتد. اما آنها ابزاری را معیار عمل خود قرار می‌دهند که تحلیل هزینه_فایده نام دارد؛ چرا که به کل از آنچه که باید از دست بدهند تا در مقابل چیز دیگری در فرآیند مبادله کسب کنند، آگاهند. در مثال ما، با صرف زمان یکسان و بدون افزایش در بهره‌وری فردی، بازدهی تلاش ترکیبی، رفاه گروه را افزایش می‌دهد و از طریق منافع دوطرفه، فرصت‌های مبادله را خلق می‌کند.
البته مکانیزم هماهنگ‌کننده، قیمت‌های نسبی کالاها هستند که توسط عرضه و تقاضا آشکار می‌شوند. مبحثی که به تئوری قیمت معروف است. با قیمت‌ها، تحلیل هزینه_فایده آسان است؛ چرا که می‌توان حساب کرد آیا برای یک فرد ارزشش را دارد که هزینه کند یا نه بهتر است که پول‌هایش را نگه دارد. هیچ زنی حاضر نیست دامنی را بخرد که می‌تواند آن را با تلاش کمتر از میزانی که برای کسب پول مخارج خرید همان دامن لازم است، تولید کند و هیچ زنی دامنی را نخواهد دوخت اگر بتواند وقتش را صرف کار دیگری بکند که به تلاش کمتری احتیاج دارد و سپس آن را با دامن مورد نظرش مبادله کند. (مگر این که تولید دامن برایش به دلیل مسائل شخصی ارزشمند باشد یا برایش نوعی سرگرمی به حساب بیاید). قانون هزینه نسبی احتمالا با این مثال برجسته‌تر خواهد شد: یک منشی را در نظر بگیرید که جلوی رییسش را که دارد به سمت دستگاه تکثیر می‌رود می‌گیرد و به او پیشنهاد می‌دهد تا این وظیفه را بر عهده او بگذارد. وقتی رییس به او می‌گوید که بهتر از یک منشی می‌تواند این کار را انجام دهد، منشی پاسخ می‌دهد: بله، اما شما بیشتر از من درآمد کسب می‌کنید، پس هزینه فرصت بیشتری دارید.
در میان دلالت‌های مهم قانون هزینه نسبی، یکی این است که شکاف رفاهی در یک اقتصاد بازاری که دغدغه طیف وسیعی از مردم و هم‌ چنین‌سازمان‌های بین‌المللی همچون بانک جهانی نیز هست، به این معنا نیست که ثروتمندان مسوول فقر هستند. در بازار، هر فرد می‌تواند تنها به وسیله مبادله و غنی کردن دیگران، ثروت کسب کند. این حقیقت، ادعای برتری اخلاقی باز توزیع ثروت را کاملا نابود می‌کند.
در نهایت، هزینه نسبی همچنین به ما کمک می‌کند تا سایر «رموز» را درک کنیم. رموزی همچون این مساله که چگونه تمامی فعالیت‌های اجتماعی و حرفه‌ای و منابعی مثل زمین (هرچند به آرامی) تمایل دارند تا در یک روش بهینه اجتماعی، توسط بازار تخصیص پیدا کنند (دست نامرئی). این‌ها و سایر بینش‌ها، نتایج مهمی برای مالیات و سیاست‌های اقتصادی و اجتماعی دارند که ملاحظات درخور توجهی را که جلوی پیامدهای نامطلوب و پیش‌بینی نشده زیادی را می‌گیرند، ارائه می‌دهند.

امپراتور کارآفرینی(55)

نویسنده: پیتر جونز
مترجم: غلامرضا کیامهر
در ارتباط با ایده‌ای که صاحب آن معتقد بود یک بازار 30 میلیونی برای آن وجود دارد و چند سوپرمارکت هم برای عرضه محصول آن ایده اعلام آمادگی کرده‌اند، باید بگویم که ادعای بدون پشتوانه استراتژیک و نقشه دقیق عملیاتی، به تنهایی نمی‌تواند نظر موافق سرمایه‌گذاری را به خود جلب کند.


چون یک سرمایه‌گذار می‌خواهد اطمینان حاصل کند که آن 30 میلیون مصرف‌کننده مورد ادعا در حال حاضر چند درصد مصرف‌کنندگان آن محصول را تشکیل می‌دهند و به چه دلیل حاضر خواهند شد بعد از به بازار آمدن محصول ایده مطرح شده، با تغییر رفتار مصرفی خود، به مصرف‌کننده محصول جدید تبدیل شوند. فراموش نکنید که یک سرمایه‌گذار حامی اعم از اینکه شخصی حقیقی یا حقوقی نظیر یک بانک یا موسسه اعتباری باشد، به منظور حصول اطمینان از آینده سرمایه‌گذاری خود، جزئیات ایده شما را مورد ارزیابی قرار می‌دهد و چنانچه کمترین خلل و کم و کاستی در برآورد هزینه‌هایی که شما انجام داده‌اید مشاهده کند یا متوجه شود که در تهیه آمار و ارقام مربوط به میزان درآمد و سود حاصله از آن کسب‌وکار مرتکب بزرگنمایی شده‌اید، هرگز سرمایه خود را درگیر کسب‌وکار شما نخواهد کرد. حتی چنانچه برای کسب‌وکار خود استراتژی هم تدوین کرده باشید اما آن استراتژی قابل دفاع و به قول معروف محکمه‌پسند نباشد، باز هم نخواهد توانست نظر موافق سرمایه‌گذار را به سوی خود جلب کند.
داشتن استراتژی و مسیر روشن در کسب‌وکار یک موضوع است. اما موضوع مهم‌تر این است که استراتژی قابلیت اجرایی داشته باشد و کارآفرین بتواند در موارد ضروری آن را پالایش و حک و اصلاح کند.
ما در گروه شرکت‌های خود که از سال‌ها پیش آن را پایه‌گذاری کرده‌ایم و به قول معروف کسب‌وکارمان حسابی جا افتاده است هنوز که هنوز است هر زمان که فعالیت جدیدی را کلید می‌زنیم، به خصوص در ارتباط با پروژه‌های (IT)، برای خود استراتژی و راهکارهای اجرایی تعریف می‌کنیم و باز هم برای صد روز اول سرنوشت که قبلا درباره آن توضیح داده‌ام جایگاه خاصی قائل هستیم. در راهکارهای اجرایی صدروز سرنوشت، تمام جزئیات کسب‌وکار جدید از خرید میز و صندلی و وسایل دفتری گرفته تا افتتاح حساب بانکی و تهیه وب‌سایت تا برقراری ارتباط و تماس با مشتریان، لحاظ می‌شود و تا جایی که امکان دارد تلاش می‌کنیم هیچ نکته‌ای را در فهرست راهکارهای اجرایی استراتژی تعریف شده از قلم نیاندازیم. متاسفانه بعضا مشاهده می‌شود که بعضی از کارآفرینان از نوعی شیوه فله‌ای و کلان‌نگری در تدوین استراتژی کسب‌وکار خود پیروی می‌کنند و به جزئیاتی که تاثیری تعیین‌کننده در موفقیت استراتژی دارد، توجهی نشان نمی‌دهند.
ماموریت چهارم:
خدمات و پشتیبانی کسب‌وکار
خدمات و پشتیبانی به خصوص در حوزه تهیه و تدارک لوازم و امکانات مورد نیاز برای توزیع و رساندن محصول به بازار و به دست مصرف‌کنندگان از جمله مسائل مهمی است که در تهیه و تدوین نقشه‌های اجرایی و عملیاتی یک کسب‌وکار باید همزمان با شروع کسب‌وکار مورد توجه کارآفرینان قرار گیرد. در یک سوی این نقشه عملیاتی محصول و خدمات تولیدی و در سوی دیگر مشتریان شما قرار دادند و شما باید پیشاپیش تصویر کاملا روشنی از دو سوی این معادله برای خود ترسیم کنید. تصویری که هیچ نقطه مبهمی در آن وجود نداشته باشد.
در این نقشه عملیاتی کلیه مراحل از دریافت سفارش و بسته‌بندی کالا و انبارداری گرفته تا حمل‌ونقل و توزیع آن در سطح فروشگاه‌ها، آموزش پرسنل فروش و بازاریابی باید با دقت طراحی و تعریف شود.
بخش خدمات و پشتیبانی به منزله قلب کسب‌وکار شماست و به همین سبب شما باید با صرف وقت کافی در این بخش، اطمینان حاصل کنید که به موازات رشد و توسعه دامنه کسب و کار، قادر به ایفای تمام و کمال تعهدات خود در قبال مشتریان خواهید بود، چون تحویل به موقع کالا به مشتریان یکی از عوامل بسیار مهم در تقویت بنیه رقابت شما در بازار کسب‌وکار است. وجود نقشه عملیاتی در بخش خدمات و پشتیبانی به نحوی که در آن کلیه مراحل دقیقا زمان‌بندی شده باشد، به شما آرامش فکری می‌بخشد و راه را بر بروز استرس‌های زیان‌بخش در ذهن شما سد می‌کند. اصولا استرس و دل‌شوره حاصل نبود یک نقشه عملیاتی دقیق در هر کسب و کار است. یک علت شکست بسیاری از کسب و کارها این است که صاحب کسب‌و‌کار به دلیل نداشتن نقشه عملیاتی از پیش طراحی شده و ایجاد بیش از حد مشغله ذهنی برای خود، انجام بسیاری از کارهای ضروری را به دست فراموشی بسپارد یا در انجام کارها دچار اشتباهات فاحش شود. مشکل این قبیل کارآفرینان زمانی که دست به استخدام نیرو برای کسب و کار خود می‌زنند، بیشتر نمود پیدا می‌کند، چون مراحل اجرایی کارها مستندسازی نشده، افراد جدید الاستخدام به درستی نمی‌دانند وظایف خود را باید بر چه اساسی و طبق چه ضابطه‌ای انجام دهند. حاصل چنین وضعیتی نوعی فروپاشی سازمانی است و تکلیف و سرنوشت کسب‌وکاری که برپایه فروپاشی سازمانی و هرج و مرج فکری بنا شود، پیشاپیش معلوم خواهد بود.
کسب و کارهای سست بنیاد
بعضی از کسب و کارها به دلیل غفلت کارآفرینان از محکم‌کاری‌های اولیه و کوتاهی آنان در تهیه و تدوین استراتژی و نقشه‌های عملیاتی لازم، بنیادی سست و نااستوار دارند در حالی که به اعتقاد من ایجاد یک کسب و کار جدید به مثابه ساختن یک خانه است که سازنده باید آن را طوری بنا کند که در برابر با 2 باران و دیگر عوامل خطرناک طبیعی مقاوم باشد و دوام بیاورد. اگر شما شالوده محکمی برای کسب و کار خود پی‌ریزی نکنید ممکن است ظرف مدت چهار، پنج سال بنای کسب و کار شما در برخورد با مشکلات ترک بردارد و ریزش کند. برای پیشگیری از بروز چنین وضعیتی باید در آماده‌سازی مقدمات و پیش‌نیازهای کسب و کار خست به خرج ندهید و دست و دل باز باشید همچنان که در ساخت خانه خود از بهترین نقشه‌ها و عالی‌ترین مصالح استفاده می‌کنید.