چندی
پیش در یکی از جلسات ، یکی از اعضا خاطره جالبی از سفرش به ژاپن نقل کرد.
این خاطره جالب شاید یکی از دلایلی باشد که نشان میدهد چرا ژاپن درحال پشت
سرگذاشتن همه قدرتهای صنعتی در دنیا است.
وی گفت:
ژاپن
که بودم یه روز دوشنبه رفتم سر کار دیدم تو خیابون پر پلیس و شلوغه؛ وضع
غیر عادی بود. یه کم پرس و جو کردم دیدیم یکی خودکشی کرده. البته
اینقدر تو ژاپن خودکشی
زیاد بود که دیگه خیلی جای تعجب نداشت. پرسیدم: چرا طرف خودکشی کرده؟
فهمیدم طرف مهندس پیمانکار یه ساختمان بوده. قرار بود روز جمعه ساختمان رو
طبق قرارداد تحویل صاحبش بده.
روز جمعه ساختمان کارش تموم نشده بود
مهندس پیمانکار از صاحب ساختمان دو روز شنبه و یکشنبه مهلت میخواد که
ساختمان رو ساعت هشت روز دوشنبه اول روز کاری بهش تحویل بده.
تو این ۴۸ ساعت مهندس و تیمش هر کاری میکنند نمیتوانند کارهای نیمه تمام ساختمان رو تمام کنند و ساختمان رو آماده تحویل کنند.
روز
دوشنبه که صاحب ساختمان برای تحویل خونه میاید با جسد حلق آویز شده مهندس
پیمانکار مواجه میشه. حالا نکته جالب اش می دونی واسه من چی بود؟
این
داستانی است درمورد اولین دیدار " امت فاکس" ، نویسنده و فیلسوف معاصر ،
از رستوران سلف سرویس ، هنگامی که برای نخستین بار به آمریکا رفت.
وی
که تا آن زمان هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست
با این نیت که از او پذیرایی شود. اما هرچه لحظات بیشتری سپری می شد
ناشکیبایی او از اینکه می دید پیشخدمتها کوچکترین توجهی به اوندارند، شدت
گرفت. از همه بدتر اینکه مشاهده می
کردکسانی که پس از او وارد شده بودند در مقابل بشقابهای پر از غذا نشسته و
مشغول خوردن بودند.
وی
با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت: " من
حدود بیست دقیقه است که در ایجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچکترین توجهی به
من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از
غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه
پذیرایی می شوند؟
مرد با تعجب
گفت: " ولی اینجا سلف سرویس است" سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که
غذاها به
مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد به آنجا بروید، یک سینی
بردارید هر چه می خواهید انتخاب کنید، پول آنرا بپردازید، بعد اینجا
بنشینید و آنرا میل کنید! "
امت
فاکس که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت اما وقتی غذا را
روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است. همه
نوع رخدادها، فرصتها، موقعیتها، شادیها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار
دارد. در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آنچنان محو
این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و
دچار شگفتی شده ایم از اینکه چرا او سهم بیشتری دارد که هرگز به ذهنمان
نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس
آنچه می خواهیم برگزینیم.
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمی دهد به دلیل آنست که شما هم چیز زیادی از او نخواسته اید
بازاریاب و فروشنده تلفنی میبایست فردی برونگرا و خوشمشرب باشد.
![]() |